سفارش تبلیغ
صبا ویژن

88/11/8
2:36 عصر

نقدى بر دیدگاه کارل مانهایم در جامعه شناسى معرفت (قسمت اول)

بدست رضا خادم شاهزاده طاهر در دسته کارل مانهایم، ایدئولوژى و اتوپیا، جامعه شناسى معرفت، مانهایم

 

        
چکیده

کارل مانهایم  در کتاب معروف خود ایدئولوژى و اتوپیا اصول جامعه شناسى معرفت را ارائه داده و مفاهیم مهم و شاخه‏هاى مختلف این رشته و همچنین روش بررسى عملى را در آن توضیح داده و روشن ساخته است.

به عقیده مانهایم وظیفه جامعه شناسى معرفت و یا جامعه شناسى دانش عبارت است از تحلیل روابط میان جامعه و دانش. از طرفى این رشته در جستجوى معیارهایى است که توسط آنها بتوان این رابط را نشان داد و از طرف دیگر سعى مى‏کند طبیعت این ارتباط را روشن ساخته و آن را از دیدگاه نظرى مورد شرح و بسط قرار دهد. البته در دیدگاه معرفتى کارل مانهایم مسائل و مشکلات نظرى و عملى نیز وجود دارد. در این مقاله مهمترین آراء مانهایم در زمینه جامعه شناسى معرفت‏خلاصه شده و مشکوک‏ترین جنبه‏هاى آن یعنى آراء وى در زمینه «نسبیت اندیشه‏» و «روشنفکران غیر وابسته‏» مورد نقد قرار گرفته‏اند.

 

 


نقدى بر دیدگاه کارل مانهایم در جامعه شناسى معرفت

مانهایم مجارى بحث جامعه شناسى معرفت‏خود را با بررسى شرایط عینى معرفت‏یا دانش آغاز مى‏کند. براى وى تنها جهان تعین یافته یا جهان واقعیات ملموس است که واقعى بوده و ارزش مطالعه دارد. وى معتقد است دانش و معرفت مستقیم یا غیر مستقیم توسط این واقعیت‏ساخت‏یافته است. بنابراین، به عقیده وى وظیفه جامعه شناسى معرفت عبارت است از «تحلیل رابطه بین معرفت و وجود».

مفهوم «ایدئولوژى‏» در نظریه جامعه شناسى معرفت مانهایم نقش اساسى و تعیین کننده دارد و لازم است که در ابتداى سخن تبیین شود. این واژه در جامعه شناسى معرفت‏به یک مفهوم واحد به کار نرفته است. مانهایم اعلام مى‏کند که در نظر وى مفهوم ایدئولوژى شامل دو معناى متفاوت و مشخص است که عبارتند از مفهوم جزئى ایدئولوژى و مفهوم کلى ایدئولوژى. به نظر وى مفهوم جزئى ایدئولوژى به موقعیتى مربوط مى‏شود که در آن، گروه غالب در جامعه، چنان در حفظ وضعیت موجود زندگى و جامعه ذى‏نفع است که دیگر مسائل و مشکلات جارى را نمى‏بینند. باورهاى منفعت‏طلبانه آن چنان قوى هستند که باعث مى‏شوند گروه به طور ناخودآگاه «شرایط واقعى جامعه را هم براى خودش و هم براى دیگران دیگرگونه جلوه داده و آن را تثبیت کند». (2)

مانهایم توضیح مى‏دهد که اگر چه این مفهوم ایدئولوژى، امروزه در «تئورى ایدئولوژى‏» استفاده مى‏شود ولى همواره چنین نبوده است. وى پس از بررسى تاریخى مفهوم ایدئولوژى نتیجه مى‏گیرد که «مفهوم جزئى ایدئولوژى مشخص کننده حالتى است‏بین یک دروغ ساده در یکطرف طیف و یک خطا که خود ناشى از دستگاه مفهومى انحراف آمیز و کژدسیسه است در طرف دیگر». (3) به عبارت دیگر، مفهوم جزئى ایدئولوژى اشاره به موقعیتى دارد که در آن ما نسبت‏به افکار و اعمال مخالفین خود مشکوک هستیم و آنها را به چشم انحراف عمدى از واقعیت‏یا وضعیت‏حقیقى نگاه مى‏کنیم. این انحرافات «شامل حالات مختلفى از یک دروغ آگاهانه تا انحرافات نیمه آگاه و ناخواسته مى‏شود». (4) در مفهوم کلى ایدئولوژى نقطه نظر کلى یک گروه مشخص که بر روى یکایک قضاوتهاى اعضاء آن موثر است‏بازسازى مى‏شود. در اینجا مانهایم به ایدئولوژى یک عصر یا یک گروه تاریخى اجتماعى مشخص یعنى یک طبقه اشاره مى‏کند که عبارت است از خصوصیات و ساخت کلى اندیشه عصر یا گروه. مانهایم نشان مى‏دهد که چگونه معناى جزئى ایدئولوژى که در گذشته مطرح بود به معناى کلى ایدئولوژى در عصر ما تغییر مى‏یابد. وى مى‏گوید «امروزه به جاى دل مشغولى به نمایش اینکه دشمن به انحرافات روانى و تجربى مبتلاست، گرایش غالب به این سمت است که ساخت کلى آگاهى و اندیشه وى از طریق یک تحلیل جامعه شناختى همه جانبه مورد بررسى قرار گیرد». (5) از نظر مانهایم، مفهوم کلى ایدئولوژى خود شامل دو سطح مى‏شود; یکى مفهوم کلى خاص و دیگرى مفهوم کلى عام ایدئولوژى. مفهوم کلى خاص ایدئولوژى هنگامى مصداق پیدا مى‏کند که «فرد موقعیت ویژه خود را زیر سوال نمى‏برد و آن را مطلق مى‏انگارد، در حالى که، افکار وایده‏هاى طرف مقابل خود را صرفا ناشى از موقعیتهاى اجتماعى وى قلمداد مى‏کند». (6) در اینجا ساخت دیدگاه طرف مقابل در کلیت آن مورد بررسى قرار مى‏گیرد. بر عکس، مفهوم کلى عام ایدئولوژى به حالتى مربوط مى‏شود که در آن فرد محقق «نه تنها افکار و ایده‏هاى طرف مقابل، بلکه تمامى دیدگاهها، و از آن جمله دیدگاه خود را مشمول تحلیل ایدئولوژیکى قرار مى‏دهد». (7) این موضع‏گیرى مبتنى بر این باور است که اگر چه ادراک و جهان بینى یک گروه اشتباه‏آمیز است ولى اساس این ادراک اشتباه در گرایش گروه به فریبکارى نیست‏بلکه ناشى از وضعیت احتماعى آنهایى است که داراى آن نقطه نظر خاص هستند.

مانهایم تاکید مى‏کند که تنها با ظهور این فرمول‏بندى عام از مفهوم کلى ایدئولوژى است که تئورى ایدئولوژى وارد بحث جامعه شناسى معرفت مى‏شود. بنابراین، جامعه شناسى معرفت تا آنجا که در جستجوى چگونگى رابطه بین ایدئولوژى یک گروه با مواضع سیاسى آن است‏با تئورى ایدئولوژى، یک نقطه نظر مشترک دارد. از طرف دیگر تا آنجا که جامعه شناسى معرفت‏بر خلاف مفهوم جزئى ایدئولوژى که مواضع اتخاذ شده توسط رقیب را به عنوان مکر و دروغ و بنابراین غلط تعیین مى‏کند، این مواضع ناشى از ایدئولوژى را ضرورتا خطا و غلط نمى‏داند، از تئورى ایدئولوژى جدا مى‏شود.

آنچه براى جامعه شناسى معرفت مهم است آشکار ساختن این روابط است و نشان دادن اینکه « ساختهاى ذهنى »یا انواع دانش بر اساس شرایط تاریخى، اجتماعى متفاوت به صورتهاى مختلف ساخته شده‏اند; بدون اینکه هیچکدام از این جهان‏بینى‏ها را غلط قلمداد کنیم.

مانهایم براى پرهیز از اختلاط دو مفهوم کلى و جزئى ایدئولوژى در بحثهاى جامعه شناسى معرفت، مفهوم کلى ایدئولوژى را با واژه پرسپکتیو یا چشم انداز جایگزین مى‏کند. منظور وى از چشم انداز عبارت است از «موقعیت اجتماعى و تاریخى فرد که کلیت چگونگى فهم چیزها را توسط وى تعیین مى‏کند». (8) از نظر مانهایم درک معتبر این وضعیت‏هاى تاریخى و اجتماعى مستقیما به درک نظامهاى فکرى معاصر آنها مربوط مى‏شود. بنابراین نمى‏توانیم بگوئیم که بشر یا افراد جدا از هم هستند که فکر مى‏کنند بلکه «این انسانهاى عضو در گروههاى معین هستند که سبک خاصى از اندیشه را گسترش داده‏اند». (9) به عقیده مانهایم، هر فردى به دلیل تولد و رشد در جامعه از دو نظر تعین مى‏یابد; از یک طرف وى با یک موقعیت‏حاضر و آماده و از طرف دیگر با الگوهاى از پیش مطرح شده اندیشه و عمل در آن موقعیت مواجه مى‏شود». (10)

مانهایم معتقد است که این دیدگاههاى مختلف را مى‏توان صرفا به شیوه تجربى و عملى مورد مطالعه قرار داد بدون اینکه اجبارى در استناد تئورى خاصى به آن داشته باشیم. در عین حال از درون نتایج تحقیق عملى مى‏توان دیدگاههاى شناخت‏شناسى را گسترش داد. مسئله اعتبار معرفت‏یا دانش در حالت دوم است که قابل بررسى است.

البته مانهایم تاکید مى‏کند که تحقیق صرفا عملى و تجربى را مى‏توان به طور کاملا مستقل انجام داد و اینکه نتایج‏شناخت‏شناسى نیز از تحقیقات عملى گرفته شود; اگر چه ممکن ولى چیزى نیست که براى تکمیل تحقیق عملى ضرورى باشد. در بعد عملى بنابراین، جامعه شناسى معرفت از نظر مانهایم عبارت است از «تئورى تعین اجتماعى یا حیاتى اندیشیدن واقعى‏». (11) این نظریه مخالف با نظر هگل است که در آن روند فکر در توسعه تاریخى‏اش‏به‏عنوان‏تابعى از عملکرد قوانین ثابت و درونى علم یعنى داراى یک دیالکتیک درونى مطرح مى‏شود. (12) بر عکس جامعه شناسى معرفت مانهایم نشان مى‏دهد که ظهور و ساخت انواع اندیشه از عواملى خارج از محدوده خود دانش، یعنى عوامل اجتماعى متاثر است. شرایط اجتماعى در هر دوره‏اى نوع دانش یا چگونگى اندیشه در آن دوره را تعیین مى‏کنند. از نظر مانهایم، این امر نه تنها در مورد پیدایش افکار صدق مى‏کند بلکه این عوامل وجودى به درون فرم و محتواى افکار نیز رسوخ مى‏کنند.

این نظر از جانب منتقدان مانهایم به «نسبیت‏گرایى‏» (13) شهرت یافته و به همین علت نیز مورد انتقاد قرار گرفته است. مانهایم براى پرهیز از انتقاداتى که بر مفهوم نسبى‏گرایى وارد مى‏شود به جاى آن از واژه نسبت‏گرایى (14) استفاده میکند. در نسبى‏گرایى تمامى دیدگاههاى مختلف نسبت‏به واقعیت، به علت ناشى شدن از موقعیتهاى اقتصادى اجتماعى خاص، به عنوان معرفتهایى که کم و بیش از واقعیت انحراف دارند و بنابراین بى‏اعتبار هستند، در نظر گفته مى‏شوند. در عین حال، هیچ معیارى وجود ندارد که بتوان بر اساس آن این دیدگاههاى مختلف را مورد مقایسه قرار داده و آنها را از لحاظ اعتبار و صحت ارزشگذارى کرد. این مشکلى است که هم در نسبى‏گرایى وجود دارد و هم در نسبت‏گرایى. با تاکید مانهایم بر واژه نسبت‏گرایى به جاى نسبیت‏گرایى نیز تنها شکل بیان مطلب فرق کرده است. در نسبت‏گرایى تاکید بر این واقعیت است که هر اظهار نظرى از زاویه یک چشم انداز خاص نسبت‏به موقعیت معینى حاصل شده است. همچنین این نظریه متضمن این مطلب است که هیچگونه مفهوم مستقلى از واقعیت وجود ندارد بلکه « زمینه هایى از اندیشه هستند که غیر ممکن است‏بتوان در آنها حقیقت مطلق را مستقل از ارزشها و موقعیت فرد و بدون ارتباط با زمینه اجتماعى متصور شد». (15) مشخص است که مشکل قابلیت مقایسه نقطه نظرهایى متفاوت کماکان باقى است. در واقع مانهایم براى رائت‏خود از اتهام نسبى گرایى فقط واژه را تغییر داده است و نه بحث منطقى مبتنى بر آن را و به همین علت نیز در رد اتهام موفق نبوده است.

به هر حال جامعه شناسى معرفت مانهایم تلاش مى‏کند تا وجود یک چنین رابطه‏اى را بین واقعیت و معرفت‏یا بین وجود و دانش روشن سازد و از طرف دیگر گستره و محدوده اعتبار آن را خاص سازد. منظور مانهایم از «خاص‏گرایى‏» (16) این است که محدودیتهاى هر نقطه نظر خاص در مورد یک واقعیت معین در نظر گرفته شود. او مى‏گوید کوشش براى گریز از انحرافات ایدئولوژیکى و اتوپیایى نهایتا جستجوى واقعیت است.» (17) دلیل اینکه واقعیت واحدى براى هر یک از گروهها و طبقات متخالف در جامعه به شیوه‏هاى متفاوتى جلوه مى‏کند این است که تفاوت در شرایط اجتماعى خاص گروهها موجب تفاوت آنها در نظام‏هاى فکرى‏شان مى‏شود. «این بدان معناست که یک واقعیت واحد را مى‏توان به شیوه‏هاى متفاوتى تجربه کرد». (18)

بدنبال کشف این رابطه بین واقعیت و معرفت‏یا دانش که توسط جامعه شناسى معرفت صورت مى‏گیرد، مسئله محدود و معین ساختن دایره اعتبار هر اندیشه معینى مطرح مى‏شود. این قسمت از بحث دیگر به روش صرفا عملى مطالعه رابطه وجود یا شرایط حیاتى زندگى با اندیشه مربوط نمى‏شود بلکه بایستى از طریق اپیستمولوژى یا شناخت‏شناسى روشن شود. مانهایم معتقد است که با استفاده از شناخت‏شناسى مى‏توان اعتبار جزئى یک چشم‏انداز معین را به طور نسبتا دقیق تعیین کرد». (19) شناخت‏شناسى مورد نظر مانهایم با ناخت‏شناسى مبتنى بر اصول بدیهى تفاوت دارد. وى توضیح مى‏دهد که چگونه شکل قدیمى‏تر شناخت‏شناسى خود ساخته یک نوع خاص از نظریاتى است که معتقد به تمایز شناخت‏شناسى از علوم خاص عملى بودند. در حالى که مانهایم بر این مطلب اصرار دارد که اگر چه شناخت‏شناسى «مدعى است که اساس و بنیان همه علوم است ولى در واقع خود توسط وضعیت علم در هر زمان خاص تعین یافته است‏». (20) بنابراین، مانهایم مى‏گوید این شناخت‏شناسى نیست که یک شکل جدیدى از دانش را تعیین کرده و بدان مشروعیت مى‏بخشد، بلکه دانش جدید حاصل از اطلاعات عملى و کاربردى است که موجب شکل‏گیرى یک شناخت‏شناسى متناسب با خود مى‏شود. مانهایم نتیجه مى‏گیرد که:

«از طریق خاص کردن روند جامعه‏شناسى معرفت معلوم شد که شناخت‏شناسى قبلى با یک فرم خاص اندیشه مترادف بوده است ... بنابراین مابه طور تلویحى دعوت شده‏ایم تا اساس یک شناخت‏شناسى مقتضى، با این اشکال متنوع تر اندیشه را بنیان نهیم‏». (21)

به عقیده مانهایم، ساختن یک چنین شناخت‏شناسى معتبر و همه جانبه تنها پس از کنارهم گذاردن اشکال مختلف معرفت و شناخت‏شناسى مربوط به هر کدام ممکن مى‏شود.

بنابراین راه حل مانهایم براى مشکل اعتبار جزئى عبارت است از رسیدن به معرفت‏یا اعتبار تام و کلى از طریق رسیدن به یک موقعیت کلى‏تر. سوال اساسى این است که چه کسانى مى‏توانند به چنین ترکیبى دست زنند؟ اگر همانطور که مانهایم مى‏گوید تمام افراد بر اساس وابستگى‏شان به گروه یا طبقه خاص در جامعه با یک نظام طراحى شده و تعین یافته قبلى اندیشه مواجه هستند، پس چگونه انجام یک چنین ترکیبى از یک دیدگاه بیطرفانه قابل تصور است؟

استدلال مانهایم در پاسخ به این سوال این است که مى‏گوید: «در جامعه‏اى که عمیقا توسط شکاف طبقاتى چند تکه شده است، یک قشرى قد راست مى‏کند که اگر چه در حد فاصل بین گروههاى اجتماعى قرار گرفته است، خودش یک طبقه متوسط یا میانى را تشکیل نمى‏دهد». (22) وى این قشر اجتماعى را «روشنفکران غیروابسته‏» (23) مى‏نامد.

مهمترین ویژگى این بدنه اجتماعى غیروابسته، علیرغم سایر تفاوتهاى فردى عبارت است از تحصیلات که این افراد را در یک طبقه‏بندى مشابه، علیرغم تفاوتهایشان در تولد، پایگاه اجتماعى، شغل و ثروت جمع مى‏کند. البته مانهایم تاکید مى‏کند که از نظر وى همه افراد تحصیلکرده در طبقه روشنفکران جاى نمى‏گیرند بلکه عده کمى از میان آنها مصداق مفهوم روشنفکر هستند. این عده محدود تنها در رقابت‏براى تغییر و جایگزینى نظم موجود دخیل نیستند بلکه آنها آگاهانه یا ناخودآگاه دل در بند چیز دیگرى دارند. حال این چیز دیگر چیست، البته توسط مانهایم توضیح داده نشده است و وى مخصوصا این مفهوم را باز گذاشته تا خواننده مطلبش در مورد آن تصمیم بگیرد و این جمله وى گواه این مطلب است که مى‏گوید: «هر چقدر هم با مسامحه به موضوع نگاه کنیم هیچکس نمى‏تواند منکر شود که این گروه کوچک تقریبا همیشه وجود داشته است‏». (24) بنابراین «روشنفکران غیروابسته‏» یک گروه یا طبقه اجتماعى را بر مبناى تحصیلات و نه اقتصاد شکل مى‏دهد. به همین دلیل است که اینها غیروابسته یا بدون طبقه نامیده شده‏اند. تحصیلات آنها به ایشان اجازه مى‏دهد که تاثیرات اقتصادى را بر اندیشه مردم در یابند و قادر باشند خود را از این تاثیرات مصون نگه دارند. این روشنفکران هستند که قادرند خود را به طبقاتى که از آنها بر نخاسته‏اند منتسب ساخته و یا خود را با هر دیدگاهى که مى‏خواهند منطبق سازند و «فقط این روشنفکران هستند که در موقعیتى قرار مى‏گیرند که بتوانند بستگى خود را به هر گروه یا طبقه آگاهانه انتخاب کنند.» (25) مانهایم ادعا مى‏کند که وقتى که این روشنفکران نسبت‏به موقعیت استثنایى و ممتازشان خودآگاهى پیدا مى‏کنند ماموریتى را نیز که در آن نهفته است در مى‏یابند، ماموریتى که عبارت است از ترکیب‏سازى نقطه نظرهاى متفاوت و رسیدن به یک برداشت همه جانبه، تام و معتبر از واقعیت. اگر چه به نظر مانهایم تامیتى که از این طریق حاصل مى‏شود نمایشگر محدود و فضاى حقیقت مطلق نیست، آنطور که در شناخت‏شناسى ایده آلیستى مطرح است، بلکه این تامیت‏به عنوان یک برداشت و فهم معتبر از واقعیت در نظر گرفته مى‏شود. چشم انداز مانهایم مخالف تئورى شناخت‏شناسى هگلى و به طور کلى ایده آلیستى است که در کنار جهان واقع که در دسترس حواس انسان و علوم است، جهان دیگرى خلق مى‏کند که شامل فضاى حقیقت محض یا حقیقتى است که به خودى خود معتبر است و نه بنابر چشم اندازهاى مختلف نسبت‏به آن. این فضایى است مطلقا کامل که در مقایسه با آن هر چیز دیگرى داراى نقص و کاستى است. مانهایم ادعا مى‏کند که یک چنین جهانى وجود ندارد; چرا که نمى‏توان دانستن را از عمل دانستن که در یک فضاى اجتماعى اتفاق مى‏افتد و تحت تاثیر آن است جدا ساخت . وى معتقد است در صورتى که ما دقیقا به اطلاعات و آمار حاصل از تفکر عینى واقعى درباب این جهان چنگ زنیم و همچنین اگر قبول کنیم که پدیده دانستن عمل یک موجود زنده است، مساله دانش مشروعیت‏بیشترى پیدا مى‏کند». (26) بنابراین، آن نوع از شناخت‏شناسى که مانهایم در رابطه با مباحث جامعه شناسى معرفت اتخاذ مى‏کند یک شناخت‏شناسى غیر مطلق‏گر است که در برابر شناخت‏شناسى ایده آلیستى که مطلق‏گر است قرار مى‏گیرد. در عین حال مانهایم ادعا مى‏کند که این موضع وى را نسبى گرایى نیز نمى‏توان نامید و براى رفع همین اتهام است که تئورى خود را «نسبت‏گرا» و نه «نسبیت‏گرا» مى‏نامد که البته همانطور که گفته شد این تغییر واژه گرهى را از مشکل نمى‏گشاید. با تئورى نسبت‏گرایى هم کماکان مشکل عدم قابلیت مقایسه موقعیت‏هاى اجتماعى مختلف و شناخت‏شناسى مترادفشان براى یافتن تفسیرى از ارزشهاى جهانى وجود دارد. نسبت‏گرایى از یک نظر وجود هر گونه معیار منطقى را که بتوان دریافتهاى مختلف از واقعیت را با آن سنجید و صحت و سقم آن را تشخیص داد انکار مى‏کند. بنابراین هر قضاوتى به خوبى سایر قضاوتهاست‏یعنى در واقع، قضاوتهاى خوب یابد را نمى‏توان از هم تمیز داد.

.