چکیده
کارل مانهایم در کتاب معروف خود ایدئولوژى و اتوپیا اصول جامعه شناسى معرفت را ارائه داده و مفاهیم مهم و شاخههاى مختلف این رشته و همچنین روش بررسى عملى را در آن توضیح داده و روشن ساخته است.
به عقیده مانهایم وظیفه جامعه شناسى معرفت و یا جامعه شناسى دانش عبارت است از تحلیل روابط میان جامعه و دانش. از طرفى این رشته در جستجوى معیارهایى است که توسط آنها بتوان این رابط را نشان داد و از طرف دیگر سعى مىکند طبیعت این ارتباط را روشن ساخته و آن را از دیدگاه نظرى مورد شرح و بسط قرار دهد. البته در دیدگاه معرفتى کارل مانهایم مسائل و مشکلات نظرى و عملى نیز وجود دارد. در این مقاله مهمترین آراء مانهایم در زمینه جامعه شناسى معرفتخلاصه شده و مشکوکترین جنبههاى آن یعنى آراء وى در زمینه «نسبیت اندیشه» و «روشنفکران غیر وابسته» مورد نقد قرار گرفتهاند.
نقدى بر دیدگاه کارل مانهایم در جامعه شناسى معرفت
مانهایم مجارى بحث جامعه شناسى معرفتخود را با بررسى شرایط عینى معرفتیا دانش آغاز مىکند. براى وى تنها جهان تعین یافته یا جهان واقعیات ملموس است که واقعى بوده و ارزش مطالعه دارد. وى معتقد است دانش و معرفت مستقیم یا غیر مستقیم توسط این واقعیتساختیافته است. بنابراین، به عقیده وى وظیفه جامعه شناسى معرفت عبارت است از «تحلیل رابطه بین معرفت و وجود».
مفهوم «ایدئولوژى» در نظریه جامعه شناسى معرفت مانهایم نقش اساسى و تعیین کننده دارد و لازم است که در ابتداى سخن تبیین شود. این واژه در جامعه شناسى معرفتبه یک مفهوم واحد به کار نرفته است. مانهایم اعلام مىکند که در نظر وى مفهوم ایدئولوژى شامل دو معناى متفاوت و مشخص است که عبارتند از مفهوم جزئى ایدئولوژى و مفهوم کلى ایدئولوژى. به نظر وى مفهوم جزئى ایدئولوژى به موقعیتى مربوط مىشود که در آن، گروه غالب در جامعه، چنان در حفظ وضعیت موجود زندگى و جامعه ذىنفع است که دیگر مسائل و مشکلات جارى را نمىبینند. باورهاى منفعتطلبانه آن چنان قوى هستند که باعث مىشوند گروه به طور ناخودآگاه «شرایط واقعى جامعه را هم براى خودش و هم براى دیگران دیگرگونه جلوه داده و آن را تثبیت کند». (2)
مانهایم توضیح مىدهد که اگر چه این مفهوم ایدئولوژى، امروزه در «تئورى ایدئولوژى» استفاده مىشود ولى همواره چنین نبوده است. وى پس از بررسى تاریخى مفهوم ایدئولوژى نتیجه مىگیرد که «مفهوم جزئى ایدئولوژى مشخص کننده حالتى استبین یک دروغ ساده در یکطرف طیف و یک خطا که خود ناشى از دستگاه مفهومى انحراف آمیز و کژدسیسه است در طرف دیگر». (3) به عبارت دیگر، مفهوم جزئى ایدئولوژى اشاره به موقعیتى دارد که در آن ما نسبتبه افکار و اعمال مخالفین خود مشکوک هستیم و آنها را به چشم انحراف عمدى از واقعیتیا وضعیتحقیقى نگاه مىکنیم. این انحرافات «شامل حالات مختلفى از یک دروغ آگاهانه تا انحرافات نیمه آگاه و ناخواسته مىشود». (4) در مفهوم کلى ایدئولوژى نقطه نظر کلى یک گروه مشخص که بر روى یکایک قضاوتهاى اعضاء آن موثر استبازسازى مىشود. در اینجا مانهایم به ایدئولوژى یک عصر یا یک گروه تاریخى اجتماعى مشخص یعنى یک طبقه اشاره مىکند که عبارت است از خصوصیات و ساخت کلى اندیشه عصر یا گروه. مانهایم نشان مىدهد که چگونه معناى جزئى ایدئولوژى که در گذشته مطرح بود به معناى کلى ایدئولوژى در عصر ما تغییر مىیابد. وى مىگوید «امروزه به جاى دل مشغولى به نمایش اینکه دشمن به انحرافات روانى و تجربى مبتلاست، گرایش غالب به این سمت است که ساخت کلى آگاهى و اندیشه وى از طریق یک تحلیل جامعه شناختى همه جانبه مورد بررسى قرار گیرد». (5) از نظر مانهایم، مفهوم کلى ایدئولوژى خود شامل دو سطح مىشود; یکى مفهوم کلى خاص و دیگرى مفهوم کلى عام ایدئولوژى. مفهوم کلى خاص ایدئولوژى هنگامى مصداق پیدا مىکند که «فرد موقعیت ویژه خود را زیر سوال نمىبرد و آن را مطلق مىانگارد، در حالى که، افکار وایدههاى طرف مقابل خود را صرفا ناشى از موقعیتهاى اجتماعى وى قلمداد مىکند». (6) در اینجا ساخت دیدگاه طرف مقابل در کلیت آن مورد بررسى قرار مىگیرد. بر عکس، مفهوم کلى عام ایدئولوژى به حالتى مربوط مىشود که در آن فرد محقق «نه تنها افکار و ایدههاى طرف مقابل، بلکه تمامى دیدگاهها، و از آن جمله دیدگاه خود را مشمول تحلیل ایدئولوژیکى قرار مىدهد». (7) این موضعگیرى مبتنى بر این باور است که اگر چه ادراک و جهان بینى یک گروه اشتباهآمیز است ولى اساس این ادراک اشتباه در گرایش گروه به فریبکارى نیستبلکه ناشى از وضعیت احتماعى آنهایى است که داراى آن نقطه نظر خاص هستند.
مانهایم تاکید مىکند که تنها با ظهور این فرمولبندى عام از مفهوم کلى ایدئولوژى است که تئورى ایدئولوژى وارد بحث جامعه شناسى معرفت مىشود. بنابراین، جامعه شناسى معرفت تا آنجا که در جستجوى چگونگى رابطه بین ایدئولوژى یک گروه با مواضع سیاسى آن استبا تئورى ایدئولوژى، یک نقطه نظر مشترک دارد. از طرف دیگر تا آنجا که جامعه شناسى معرفتبر خلاف مفهوم جزئى ایدئولوژى که مواضع اتخاذ شده توسط رقیب را به عنوان مکر و دروغ و بنابراین غلط تعیین مىکند، این مواضع ناشى از ایدئولوژى را ضرورتا خطا و غلط نمىداند، از تئورى ایدئولوژى جدا مىشود.
آنچه براى جامعه شناسى معرفت مهم است آشکار ساختن این روابط است و نشان دادن اینکه « ساختهاى ذهنى »یا انواع دانش بر اساس شرایط تاریخى، اجتماعى متفاوت به صورتهاى مختلف ساخته شدهاند; بدون اینکه هیچکدام از این جهانبینىها را غلط قلمداد کنیم.
مانهایم براى پرهیز از اختلاط دو مفهوم کلى و جزئى ایدئولوژى در بحثهاى جامعه شناسى معرفت، مفهوم کلى ایدئولوژى را با واژه پرسپکتیو یا چشم انداز جایگزین مىکند. منظور وى از چشم انداز عبارت است از «موقعیت اجتماعى و تاریخى فرد که کلیت چگونگى فهم چیزها را توسط وى تعیین مىکند». (8) از نظر مانهایم درک معتبر این وضعیتهاى تاریخى و اجتماعى مستقیما به درک نظامهاى فکرى معاصر آنها مربوط مىشود. بنابراین نمىتوانیم بگوئیم که بشر یا افراد جدا از هم هستند که فکر مىکنند بلکه «این انسانهاى عضو در گروههاى معین هستند که سبک خاصى از اندیشه را گسترش دادهاند». (9) به عقیده مانهایم، هر فردى به دلیل تولد و رشد در جامعه از دو نظر تعین مىیابد; از یک طرف وى با یک موقعیتحاضر و آماده و از طرف دیگر با الگوهاى از پیش مطرح شده اندیشه و عمل در آن موقعیت مواجه مىشود». (10)
مانهایم معتقد است که این دیدگاههاى مختلف را مىتوان صرفا به شیوه تجربى و عملى مورد مطالعه قرار داد بدون اینکه اجبارى در استناد تئورى خاصى به آن داشته باشیم. در عین حال از درون نتایج تحقیق عملى مىتوان دیدگاههاى شناختشناسى را گسترش داد. مسئله اعتبار معرفتیا دانش در حالت دوم است که قابل بررسى است.
البته مانهایم تاکید مىکند که تحقیق صرفا عملى و تجربى را مىتوان به طور کاملا مستقل انجام داد و اینکه نتایجشناختشناسى نیز از تحقیقات عملى گرفته شود; اگر چه ممکن ولى چیزى نیست که براى تکمیل تحقیق عملى ضرورى باشد. در بعد عملى بنابراین، جامعه شناسى معرفت از نظر مانهایم عبارت است از «تئورى تعین اجتماعى یا حیاتى اندیشیدن واقعى». (11) این نظریه مخالف با نظر هگل است که در آن روند فکر در توسعه تاریخىاشبهعنوانتابعى از عملکرد قوانین ثابت و درونى علم یعنى داراى یک دیالکتیک درونى مطرح مىشود. (12) بر عکس جامعه شناسى معرفت مانهایم نشان مىدهد که ظهور و ساخت انواع اندیشه از عواملى خارج از محدوده خود دانش، یعنى عوامل اجتماعى متاثر است. شرایط اجتماعى در هر دورهاى نوع دانش یا چگونگى اندیشه در آن دوره را تعیین مىکنند. از نظر مانهایم، این امر نه تنها در مورد پیدایش افکار صدق مىکند بلکه این عوامل وجودى به درون فرم و محتواى افکار نیز رسوخ مىکنند.
این نظر از جانب منتقدان مانهایم به «نسبیتگرایى» (13) شهرت یافته و به همین علت نیز مورد انتقاد قرار گرفته است. مانهایم براى پرهیز از انتقاداتى که بر مفهوم نسبىگرایى وارد مىشود به جاى آن از واژه نسبتگرایى (14) استفاده میکند. در نسبىگرایى تمامى دیدگاههاى مختلف نسبتبه واقعیت، به علت ناشى شدن از موقعیتهاى اقتصادى اجتماعى خاص، به عنوان معرفتهایى که کم و بیش از واقعیت انحراف دارند و بنابراین بىاعتبار هستند، در نظر گفته مىشوند. در عین حال، هیچ معیارى وجود ندارد که بتوان بر اساس آن این دیدگاههاى مختلف را مورد مقایسه قرار داده و آنها را از لحاظ اعتبار و صحت ارزشگذارى کرد. این مشکلى است که هم در نسبىگرایى وجود دارد و هم در نسبتگرایى. با تاکید مانهایم بر واژه نسبتگرایى به جاى نسبیتگرایى نیز تنها شکل بیان مطلب فرق کرده است. در نسبتگرایى تاکید بر این واقعیت است که هر اظهار نظرى از زاویه یک چشم انداز خاص نسبتبه موقعیت معینى حاصل شده است. همچنین این نظریه متضمن این مطلب است که هیچگونه مفهوم مستقلى از واقعیت وجود ندارد بلکه « زمینه هایى از اندیشه هستند که غیر ممکن استبتوان در آنها حقیقت مطلق را مستقل از ارزشها و موقعیت فرد و بدون ارتباط با زمینه اجتماعى متصور شد». (15) مشخص است که مشکل قابلیت مقایسه نقطه نظرهایى متفاوت کماکان باقى است. در واقع مانهایم براى رائتخود از اتهام نسبى گرایى فقط واژه را تغییر داده است و نه بحث منطقى مبتنى بر آن را و به همین علت نیز در رد اتهام موفق نبوده است.
به هر حال جامعه شناسى معرفت مانهایم تلاش مىکند تا وجود یک چنین رابطهاى را بین واقعیت و معرفتیا بین وجود و دانش روشن سازد و از طرف دیگر گستره و محدوده اعتبار آن را خاص سازد. منظور مانهایم از «خاصگرایى» (16) این است که محدودیتهاى هر نقطه نظر خاص در مورد یک واقعیت معین در نظر گرفته شود. او مىگوید کوشش براى گریز از انحرافات ایدئولوژیکى و اتوپیایى نهایتا جستجوى واقعیت است.» (17) دلیل اینکه واقعیت واحدى براى هر یک از گروهها و طبقات متخالف در جامعه به شیوههاى متفاوتى جلوه مىکند این است که تفاوت در شرایط اجتماعى خاص گروهها موجب تفاوت آنها در نظامهاى فکرىشان مىشود. «این بدان معناست که یک واقعیت واحد را مىتوان به شیوههاى متفاوتى تجربه کرد». (18)
بدنبال کشف این رابطه بین واقعیت و معرفتیا دانش که توسط جامعه شناسى معرفت صورت مىگیرد، مسئله محدود و معین ساختن دایره اعتبار هر اندیشه معینى مطرح مىشود. این قسمت از بحث دیگر به روش صرفا عملى مطالعه رابطه وجود یا شرایط حیاتى زندگى با اندیشه مربوط نمىشود بلکه بایستى از طریق اپیستمولوژى یا شناختشناسى روشن شود. مانهایم معتقد است که با استفاده از شناختشناسى مىتوان اعتبار جزئى یک چشمانداز معین را به طور نسبتا دقیق تعیین کرد». (19) شناختشناسى مورد نظر مانهایم با ناختشناسى مبتنى بر اصول بدیهى تفاوت دارد. وى توضیح مىدهد که چگونه شکل قدیمىتر شناختشناسى خود ساخته یک نوع خاص از نظریاتى است که معتقد به تمایز شناختشناسى از علوم خاص عملى بودند. در حالى که مانهایم بر این مطلب اصرار دارد که اگر چه شناختشناسى «مدعى است که اساس و بنیان همه علوم است ولى در واقع خود توسط وضعیت علم در هر زمان خاص تعین یافته است». (20) بنابراین، مانهایم مىگوید این شناختشناسى نیست که یک شکل جدیدى از دانش را تعیین کرده و بدان مشروعیت مىبخشد، بلکه دانش جدید حاصل از اطلاعات عملى و کاربردى است که موجب شکلگیرى یک شناختشناسى متناسب با خود مىشود. مانهایم نتیجه مىگیرد که:
«از طریق خاص کردن روند جامعهشناسى معرفت معلوم شد که شناختشناسى قبلى با یک فرم خاص اندیشه مترادف بوده است ... بنابراین مابه طور تلویحى دعوت شدهایم تا اساس یک شناختشناسى مقتضى، با این اشکال متنوع تر اندیشه را بنیان نهیم». (21)
به عقیده مانهایم، ساختن یک چنین شناختشناسى معتبر و همه جانبه تنها پس از کنارهم گذاردن اشکال مختلف معرفت و شناختشناسى مربوط به هر کدام ممکن مىشود.
بنابراین راه حل مانهایم براى مشکل اعتبار جزئى عبارت است از رسیدن به معرفتیا اعتبار تام و کلى از طریق رسیدن به یک موقعیت کلىتر. سوال اساسى این است که چه کسانى مىتوانند به چنین ترکیبى دست زنند؟ اگر همانطور که مانهایم مىگوید تمام افراد بر اساس وابستگىشان به گروه یا طبقه خاص در جامعه با یک نظام طراحى شده و تعین یافته قبلى اندیشه مواجه هستند، پس چگونه انجام یک چنین ترکیبى از یک دیدگاه بیطرفانه قابل تصور است؟
استدلال مانهایم در پاسخ به این سوال این است که مىگوید: «در جامعهاى که عمیقا توسط شکاف طبقاتى چند تکه شده است، یک قشرى قد راست مىکند که اگر چه در حد فاصل بین گروههاى اجتماعى قرار گرفته است، خودش یک طبقه متوسط یا میانى را تشکیل نمىدهد». (22) وى این قشر اجتماعى را «روشنفکران غیروابسته» (23) مىنامد.
مهمترین ویژگى این بدنه اجتماعى غیروابسته، علیرغم سایر تفاوتهاى فردى عبارت است از تحصیلات که این افراد را در یک طبقهبندى مشابه، علیرغم تفاوتهایشان در تولد، پایگاه اجتماعى، شغل و ثروت جمع مىکند. البته مانهایم تاکید مىکند که از نظر وى همه افراد تحصیلکرده در طبقه روشنفکران جاى نمىگیرند بلکه عده کمى از میان آنها مصداق مفهوم روشنفکر هستند. این عده محدود تنها در رقابتبراى تغییر و جایگزینى نظم موجود دخیل نیستند بلکه آنها آگاهانه یا ناخودآگاه دل در بند چیز دیگرى دارند. حال این چیز دیگر چیست، البته توسط مانهایم توضیح داده نشده است و وى مخصوصا این مفهوم را باز گذاشته تا خواننده مطلبش در مورد آن تصمیم بگیرد و این جمله وى گواه این مطلب است که مىگوید: «هر چقدر هم با مسامحه به موضوع نگاه کنیم هیچکس نمىتواند منکر شود که این گروه کوچک تقریبا همیشه وجود داشته است». (24) بنابراین «روشنفکران غیروابسته» یک گروه یا طبقه اجتماعى را بر مبناى تحصیلات و نه اقتصاد شکل مىدهد. به همین دلیل است که اینها غیروابسته یا بدون طبقه نامیده شدهاند. تحصیلات آنها به ایشان اجازه مىدهد که تاثیرات اقتصادى را بر اندیشه مردم در یابند و قادر باشند خود را از این تاثیرات مصون نگه دارند. این روشنفکران هستند که قادرند خود را به طبقاتى که از آنها بر نخاستهاند منتسب ساخته و یا خود را با هر دیدگاهى که مىخواهند منطبق سازند و «فقط این روشنفکران هستند که در موقعیتى قرار مىگیرند که بتوانند بستگى خود را به هر گروه یا طبقه آگاهانه انتخاب کنند.» (25) مانهایم ادعا مىکند که وقتى که این روشنفکران نسبتبه موقعیت استثنایى و ممتازشان خودآگاهى پیدا مىکنند ماموریتى را نیز که در آن نهفته است در مىیابند، ماموریتى که عبارت است از ترکیبسازى نقطه نظرهاى متفاوت و رسیدن به یک برداشت همه جانبه، تام و معتبر از واقعیت. اگر چه به نظر مانهایم تامیتى که از این طریق حاصل مىشود نمایشگر محدود و فضاى حقیقت مطلق نیست، آنطور که در شناختشناسى ایده آلیستى مطرح است، بلکه این تامیتبه عنوان یک برداشت و فهم معتبر از واقعیت در نظر گرفته مىشود. چشم انداز مانهایم مخالف تئورى شناختشناسى هگلى و به طور کلى ایده آلیستى است که در کنار جهان واقع که در دسترس حواس انسان و علوم است، جهان دیگرى خلق مىکند که شامل فضاى حقیقت محض یا حقیقتى است که به خودى خود معتبر است و نه بنابر چشم اندازهاى مختلف نسبتبه آن. این فضایى است مطلقا کامل که در مقایسه با آن هر چیز دیگرى داراى نقص و کاستى است. مانهایم ادعا مىکند که یک چنین جهانى وجود ندارد; چرا که نمىتوان دانستن را از عمل دانستن که در یک فضاى اجتماعى اتفاق مىافتد و تحت تاثیر آن است جدا ساخت . وى معتقد است در صورتى که ما دقیقا به اطلاعات و آمار حاصل از تفکر عینى واقعى درباب این جهان چنگ زنیم و همچنین اگر قبول کنیم که پدیده دانستن عمل یک موجود زنده است، مساله دانش مشروعیتبیشترى پیدا مىکند». (26) بنابراین، آن نوع از شناختشناسى که مانهایم در رابطه با مباحث جامعه شناسى معرفت اتخاذ مىکند یک شناختشناسى غیر مطلقگر است که در برابر شناختشناسى ایده آلیستى که مطلقگر است قرار مىگیرد. در عین حال مانهایم ادعا مىکند که این موضع وى را نسبى گرایى نیز نمىتوان نامید و براى رفع همین اتهام است که تئورى خود را «نسبتگرا» و نه «نسبیتگرا» مىنامد که البته همانطور که گفته شد این تغییر واژه گرهى را از مشکل نمىگشاید. با تئورى نسبتگرایى هم کماکان مشکل عدم قابلیت مقایسه موقعیتهاى اجتماعى مختلف و شناختشناسى مترادفشان براى یافتن تفسیرى از ارزشهاى جهانى وجود دارد. نسبتگرایى از یک نظر وجود هر گونه معیار منطقى را که بتوان دریافتهاى مختلف از واقعیت را با آن سنجید و صحت و سقم آن را تشخیص داد انکار مىکند. بنابراین هر قضاوتى به خوبى سایر قضاوتهاستیعنى در واقع، قضاوتهاى خوب یابد را نمىتوان از هم تمیز داد.
.